کد مطلب:152303 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:175

نجات پیرمرد روضه خوان از زنده به گور شدن به دست اهل تسنن
قضیه ی زیر را نویسنده ی توانا جناب حجة الاسلام والمسلمین حاج سید ابوالفتح دعوتی از یكی از دوستان خودشان كه ظاهرا اهل سبزوار بوده است نقل كرده اند، ضمنا جناب آقای دعوتی نام پیرمرد روحانی (صاحب قضیه) را فراموش كرده اند:

فلان سید روحانی، (كه من اسم او را به خاطر ندارم) در زمانهای قدیم، روزی از مشهد حركت می كند و عازم دهكده ای در اطراف گناباد - كه گویا سرودشت نام داشته - می شود، تا در دهه ی اول محرم در آنجا روضه بخواند. در آن ایام این راه را تكه تكه


می رفتند و ماشین مستقیم، برای آن مقصد وجود نداشت.

آری، ایشان كوله بار سفرش را برمی دارد و به جانب گناباد حركت می كند. در میانه ی راه، ماشین خراب می شود و این سید روحانی برای اینكه شب اول ماه به آن دهكده ی مورد نظر برسد، در میان راه یك گاری را می بیند كه دو سه نفر بر آن سوار بوده اند، آن آقای روحانی هم از آنان تقاضا می كند و به همراه آنان روانه ی دهكده می شود.

در طول راه صحبتهای مختلف پیش می آید و این روحانی بی خبر از مسائل آن منطقه، در مورد خلیفه ی اول و دوم بحث می كند و به آنان دشنام و ناسزا می گوید. غافل از آنكه همراهان و صاحبان گاری از آن سنیهای بسیار متعصب و افراطی هستند! بنابراین صاحبان گاری با یكدیگر صحبت می كنند و اشاره می كنند كه این مرد روحانی را به دهكده ی خودشان ببرند و او را در آنجا بكشند و به جزای دشنامهایش برسانند!

در پی این تصمیم خطرناك، آنان در نیمه های راه وانمود می كنند كه گاری خراب شد، و اسب هم احتیاج به استراحت دارد و پیشنهاد می كنند كه آقای سید روحانی امشب را میهمان آنان در دهكده باشد، تا اینكه فردا صبح به دهكده سرودشت بروند. سید پیرمرد هم به ناچار می پذیرد و شب به منزل صاحبان گاری می رود.

در آنجا آنان نزد سید می نشینند و از هر بابی صحبت می كنند و سید هم غافل از همه جا، با آنان همسخن می شود. بالاخره شام می آورند و سید شام می خورد و مقداری از شب می گذرد. سپس آنان به سید می گویند: جای خواب شما در اطاق مجاور آماده است! شما می توانید برای استراحت به آن اطاق بروید.

سپس صاحبان گاری كه سه نفر بوده اند، برمی خیزند و سید را به اطاق دیگر راهنمایی می كنند. درب اطاق باز می شود و سید هم وارد اطاق می شود، اما ناگهان


می بیند كه قبری را در آنجا كنده اند! آنان به سید می گویند: امشب جای شما در داخل این قبر است، ای كافر مرتد و ای دشمن شیخین...! و بعد چند مشت و لگد به او می زنند و دست و پای او را می گیرند و داخل آن قبر می اندازند.

حالا بقیه ی داستان را از زبان سید بشنویم. سید می گوید:

وقتی كه مرا به آن اطاق بردند و در برابر قبر قرار دادند و دست و پای مرا گرفتند تا به داخل قبر بیندازند، من اشك در چشمانم حلقه زد و با خود خطاب به حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام گفتم:

یا اباالفضل العباس! به كرم و بزرگواری شما نمی آید، كه من پیرمرد دلخسته، زن و بچه ی خودم را رها كنم تا بیایم برای شما روضه بخوانم و ذكر مصیبت كنم. آن وقت شما بگذاری كه این جماعت، این گونه از من پذیرایی كنند و مرا زنده به گور كنند! حاشا و كلا از كرم شما خانواده! یا اباالفضل العباس، یا قمر بنی هاشم علیه السلام، خود دانی و خدای خود!

آقای سید می گوید: آنها دست و پای مرا گرفتند و مشتی هم به دهان من كوبیدند و مرا محكم به درون قبر انداختند و دیگر نفهمیدم چطور شد؟

تا اینكه یك وقت دیدم چشمهایم باز شد و مشاهده كردم كه - خداوندا! - روی یك تخت خوابیده ام. لباس سبز و یا آبی بر تن دارم، در درون اطاقی هستم و یكی دو نفر پرستار زن هم در كنار من هستند! از این وضع، بسیار بسیار تعجب كردم، و نمی دانستم زنده هستم و یا مرده ام؟ به یكی از آن پرستارها گفتم: اینجا كجاست، و چرا مرا به اینجا آورده اند؟!

آن پرستار گفت: آقا سید، شما در آنجا چكار می كردید؟! در آن دهكده زلزله شده است و كل مردم آن دهكده، همه و همه تلف شده اند، مگر شما كه به طور معجزه


آسایی زنده مانده اید.

بعد من، آهسته آهسته، داستان آن صاحبان گاری به یادم آمد و ماجرا را برای آنان نقل كردم و گفتم: آنان مرا در قبری كه كنده بودند، انداختند و دیگر نمی دانم چطور شد! ولی فقط یادم هست كه گفتم: یا ابالفضل العباس علیه السلام!

آنان كه دور من جمع شده بودند، گفتند: در همان اطاق و در همان لحظه زلزله شده بود و سقف پایین آمده بود و اهل آن خانه و همه ی اهل آن دهكده هلاك شده بودند، مگر تو! ما تعجب كردیم كه تو چطور زنده مانده ای؟! یقینا حضرت ابوالفضل علیه السلام نجاتت داده اند و آن دهكده نیز با خاك یكسان شده است.

آن آقاسید كه متأسفانه من اسمش را فراموش كرده ام گفته بود:اهل آن بیمارستان از شنیدن این واقعه بسیار در شگفت شدند و همه از این داستان به گریه افتادند، و داستان من شهره ی آفاق شد. [1] .


[1] چهره ي درخشان، ج 1، ص 357.